سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عاشـــــــــــــــقــا نــــــــــه
درباره وبلاگ


به وبلاگ عاشقانه خوش آمدید. دوستان برای تبادل لینک در قسمت نظرات یا ارسال تقاضا به مدیر وبلاگ اقدام نمایید. با تشکر.مدیر وبلاگ

لوگو
به وبلاگ عاشقانه خوش آمدید.

دوستان برای تبادل لینک در قسمت نظرات یا 

ارسال تقاضا به مدیر وبلاگ اقدام نمایید.

با تشکر.مدیر وبلاگ



آمار وبلاگ






آرشیو وبلاگ
آذر 90
دی 87
مرداد 87


صفحات وبلاگ
برچسب


 
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 4:55 عصر :: نویسنده : Mohammad

   باران قشنگی می بارید و پسر به همراه دختر مورد علاقه اش زیر باران قدم میزد و مدام از عشق خود نسبت به او حرف می زد. اما دختر بغض کرده بود. مثل این که از موضوعی ناراحت باشد. حرف های پسر به پایان رسید و دختر از او جدا شد. تمام راه به این فکر می کرد که چه جوابی به او بدهد. در دلش موافق بود و پسر این را می دانست. برای همین خوشحال تر از همیشه به خاطر افشای رازی که ماهها آن را در دلش نگه داشته بود به سمت خانه اش می رفت.

                                                ***********************

    فردا که دخترک را در دانشکده دید، دخترک به او گفت که پیشنهادش را پذیرفته است. و سپس از دانشگاه خارج شد. پسرک به قدری خوشحال بود که دیگر سر از پا نمی شناخت. روز ها با نگاههای عاشقانه ی پسر سپری می شد و برای او بهترین روز های زندگی اش بود.

    یک روز پسرک وقتی از دانشگاه خارج شد، در پیاده رو مشغول راه رفتن بود که چشمش به دخترک افتاد که وارد آزمایشگاهی شد. پسرک منتظر ماند تا دخترک از آنجا خارج شود و با او صحبت کند. وقتی چشمش به دخترک افتاد دید که چشمان دخترک پر از اشک است و اضطراب در چهره اش موج میزند. دنیا بر سر پسرک خراب شد. همه چیز را فهمیده بود. از خودش متنفر شد که به چنین انسانی عشق ورزیده است و بیشتر از همه از دخترک متنفر شد که چطور توانسته به او خیانت کند.

    روز بعد دخترک را در دانشگاه دید. از او متنفر شده بود. به سمت دخترک رفت و به رابطه اش با او پایان داد و دخترک را در میان اشک هایی که بی اختیار می باریدند تنها گذاشت.

    فردای آن روز وقتی که به دانشکده رفت دخترک را ندید. با این که خیلی از او دلگیر بود ولی با کمال تعجب احساس کرد که باز هم به دیدن او تشنه است. وقتی وارد کلاس شد دوست دخترک را دید که از بس گریسته بود چشمانش را به سختی باز نگه داشته بود. وقتی از او سراغ دخترک را گرفت باز دخترک به سختی گریست. پسرک چشمانش سیاهی رفت. پس حدسش درست بود. نفهمید که چگونه خودش را به بیمارستان رساند. دیگر او را دوست نداشت فقط می خواست از او بپرسد که چگونه توانسته به عشق او پشت کند. وقتی به اتاق او رسید، عده ای از همکلاسی هایش را دید و با کمال تعجب دریافت که آن ها او را عامل خودکشی دختر مورد علاقه اش می دانند. بدون توجه به آنها وارد اتاق شد. دخترک با دیدن او اشک از دیدگانش جاری شد. پسرک هم در حالیکه با دیدن او گریه میکرد گفت:

_فقط به من بگو چرا  به من خیانت کردی؟

_این تو بودی که منو رها کردی. فکر می کردم دوستم داری. نمیدونستم یه بیماری برات اینقدر مهمه. وقتی تا ازمایشگاه دنبالم کردی دیدمت. فهمیدم که موضوع بیماریمو فهمیدی. ولی فکر نمی کردم به خاطر این منو رها کنی!

_من..... من فکر کردم........

   ولی دیگر دیر شده بود دخترک چشمانش را بست و پسرک را در میان کوه غصه تنها گذاااااااشت......




موضوع مطلب :

 
دیگه دیر شده بود........... - عاشـــــــــــــــقــا نــــــــــه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن