|
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 5:12 عصر :: نویسنده : Mohammad
هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردن و مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوی کافی برای تو میکنم." دختر جواب داد : " مامان زندگی ما با هم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم." آنها همدیگر را بوسیدند و دختررفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که میخواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمیخواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال این کار را کرد: " تا حالا با کسی خداحافظی کردید که میدانید برای آخرین بار است که او را میبینید؟ " جواب دادم : " بله کردم. منو ببخشید که فضولی میکنم چرا آخرین خداحافظی؟" او جواب داد: " من پیر وسالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی میکنه. من چالشهای زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود. " - " وقتی داشتید خداحافظی میکردید شنیدم که گفتید آرزوی کافی را برای تو میکنم. میتوانم بپرسم یعنی چه؟ " اوشروع به لبخند زدن کرد و گفت: " این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر ومادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن." او مکثی کرد و درحالیکه سعی میکرد جزئیات آن رابخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: " وقتی که ما گفتیم آرزوی کافی را برای تومیکنم. ما میخواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته میماند داشته باشیم. " سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که عنوان کرد: " آرزوی خورشید کافی برای تو میکنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روزچقدر تیره است. آرزوی باران کافی برای تو میکنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد. آرزوی شادی کافی برای تو میکنم که روحت را زنده و ابدی نگا هدارد. آرزوی رنج کافی برای تو میکنم که کوچکترین خوشیها به بزرگترین ها تبدیل شوند. آرزوی بدست آوردن کافی برای تو میکنم که با هرچه میخواهی راضیباشی. آرزوی ازدست دادن کافی برای تو میکنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی. آرزوی سلامهای کافی برای تو میکنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی." بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت... موضوع مطلب : |