|
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 5:14 عصر :: نویسنده : Mohammad
??? دیگه حتی دلم از دوری چشمات نمی گیره??? ??? حتی اون گل های زیبای محبت بی نگاهت نمی میره??? ??? دیگه قلبم مثل دریا آبی و صاف و زلال نیست??? ??? توی این دل ذره ایی مهر و وفا نیست??? ??? دیگه اسمت توی ذهنم آشنا نیست??? ??? دیگه فریاد سکوتم با صدایی همنوا نیست ??? ??? دیگه کوچه خو گرفته با صدای جای پایم روی برگ هاپ??? موضوع مطلب :
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 5:12 عصر :: نویسنده : Mohammad
![]() وقتی که از بالاتر به خود نگریست گویی پردهای از جلوی چشمانش کنار رفت و توانست چیزهایی را ببیند که پیش از آن نمیدید. اکنون میتوانست خود را ببیند که در جاده زندگی با سرعتی سرسام آور به سویی در حرکت است. آخر همه سعی میکردند با سرعت به آن سو حرکت کنند، سعی میکردند از یکدیگر سبقت بگیرند، بعضی میخواستند به هر قیمتی که شده زودتر برسند حتی با ممانعت از حرکت دیگران... آری همه به سویی در حرکت بودند به سویی که میگفتند انتهایش سرزمین آرزوهاست. او نیز میخواست که هرچه سریعتر به سرزمین آرزوها برسد. اماخدایا! اکنون که از بالاتر میدید، هیچ سرزمینی درکار نبود، کاش هیچ چیز نبود، آنچه میدید لزره بر اندامش میانداخت! پرتگاهی عمیق... آنقدر عمیق که انتهایش دیده نمیشد! حال از ساده لوحی خود در عجب بود، چطور توانسته بود بدون اندیشه چنین باسرعت بتازد؟ فقط با این استدلال که دیگران هم این چنین میکنند... دراین بین خود را دید که از خدا کمک میخواهد تا زودتر به سرزمین آرزوها برسد. لحظهای بعد از آنچه میدید به شگفت آمده بود! چندین فرشته از آسمان فرود آمدند و سنگهایی نوک تیز را با چنان مهارتی در مسیر اتومبیلش قرار دادند که چرخ هایش پنچرشدند و لحظاتی بعد اتومبیل او بدون هیچ آسیب دیگری در کنار جاده ایستاده بود. در این حال خود را از بالا میدید که با ایستادن اتومبیلش به بخت بدخود لعنت میفرستد، و خطاب به خدا میگوید: آخر این رسمش بود؟ من از توکمک خواستم. چرا باید این بلا سرم بیاید؟ به تو هم میتوان گفت خدا... اگر کمکم نمیکنی اقلاً مانعم نشو... اصلاً نمیتوان روی تو حساب کرد... آنهایی که سراغت را نمیگیرند کار بهتری میکنند. من هم دیگر سراغت را نمیگیرم... سپس خودش را دید که دست به کار شده تا به هر ترتیب، مجدداً همان راه را در پیش بگیرد. اکنون با دیدن این صحنهی زندگیاش از افکار و سخنان خود سخت شرمنده بود. حال میدانست که تقصیرکاری جز خودش وجود نداشته. نه تنها عقلی را که خدا به او داده بود به کارنینداخته بود، بلکه کمک مهربانانه او و فرشتگانش را این چنین قدرناشناسانه پاسخ گفته بود. در آن هنگام دریافت که چنین صحنههایی در زندگیاش به کرات تکرار شده بودند. آری ... او تقریباً همواره به سمت پرتگاه میتاخت و آن یگانهی مهربان چند تن از فرشتگانش را مأمور میکرد تا مدام مشکلاتی را در راه او بتراشند ومانع از سقوطش شوند. اگر میدانست آن مشکلات، نجات دهنده او از سقوط در پرتگاهاند برای پیش آمدن هر مشکل هزاران بار سجده میکرد و دیگر تقصیرها را برگردن حامی مهربانش نمیانداخت... موضوع مطلب :
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 5:12 عصر :: نویسنده : Mohammad
![]() روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » . دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم» سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از
![]() موضوع مطلب :
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 5:12 عصر :: نویسنده : Mohammad
![]() آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از اوپرسید: « تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند دوست داشته باشی! » آهنگر سر به زیر آورد و گفت: « وقتی که می خواهم وسیله ای آهنی بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و میکوبم تا به شکل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه آن را کنار می گذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا! مرا در کوره های رنج قرار ده اما کنار نگذار! » ![]() موضوع مطلب :
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 5:12 عصر :: نویسنده : Mohammad
![]() بر نگه سرد من به گرمی خورشید می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت تشنه این چشمه ام، چه سود خدا را شبنم جان مرا نه تاب نگاهت جز گل خشکیده ای و برق نگاهی از تو در این گوشه یادگار ندارم زان شب غمگین که از کنار تو رفتم یک نفس از دست غم قرار ندارم ای گل زیبا، بهای هستی من بود گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم گوشه تنها چه اشک ها فشاندم وان گل خشکیده را به سینه فشردم آن گل خشکیده شرح حال دلم بود از دل پر درد خویش با تو چه گویم؟ جز به تو درمان درد از که بجویم؟ من دگر آن نسیتم به خویش مخوانم من گل خشکیده ام به هیچ نیرزم عشق فریبم دهد که مهر ببندم مرگ نهیبم زند که عشق نورزم پای امید دلم اگر چه شکسته است دست تمنای جان همیشه دراز است تا نفسی می کشم ز سینه پر درد
چشم خدا بین من به روی تو باز است فریدون مشیری ) موضوع مطلب : |