سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عاشـــــــــــــــقــا نــــــــــه
درباره وبلاگ


به وبلاگ عاشقانه خوش آمدید. دوستان برای تبادل لینک در قسمت نظرات یا ارسال تقاضا به مدیر وبلاگ اقدام نمایید. با تشکر.مدیر وبلاگ

لوگو
به وبلاگ عاشقانه خوش آمدید.

دوستان برای تبادل لینک در قسمت نظرات یا 

ارسال تقاضا به مدیر وبلاگ اقدام نمایید.

با تشکر.مدیر وبلاگ



آمار وبلاگ






آرشیو وبلاگ
آذر 90
دی 87
مرداد 87


صفحات وبلاگ
برچسب


 
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 5:12 عصر :: نویسنده : Mohammad

 
هوا بدجوری توفانی بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابی مچاله شده بودند. هر دو لباس های کهنه و گشادی به تن داشتند و پشت در خانه می لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالی خودمان هم چنگی به دل نمی زد و نمی توانستم به آنها کمک کنم. می خواستم یک جوری از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهای کوچک آنها افتاد که توی دمپایی های کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوی گرم براتون درست کنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخاری نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمی نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمی دیدم که دختر کوچولو فنجان خالی را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین»؟!
نگاهی به روکش نخ نمای مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه… نه!»
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روی نعلبکی آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکی اش به هم می خوره.»
آنها درحالی که بسته های کاغذی را جلوی صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان های سفالی آبی رنگ را برداشتم و برای اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینی ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینی، آبگوشت، سقفی بالای سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمی، همه اینها به هم می آمدند. صندلی ها را از جلوی بخاری برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم.
لکه های کوچک دمپایی را از کنار بخاری، پاک نکردم. می خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندی هستم...




موضوع مطلب :
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 5:12 عصر :: نویسنده : Mohammad
 


هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردن و مادر گفت:
" دوستت دارم و آرزوی کافی برای تو میکنم."
دختر جواب داد : " مامان زندگی ما با هم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم."
آنها همدیگر را بوسیدند و دختررفت.
مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال این کار را کرد:
" تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را می‌بینید؟ "
جواب دادم : " بله کردم. منو ببخشید که فضولی می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟"
او جواب داد: " من پیر وسالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی می‌کنه. من چالش‌های زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود. "
- " وقتی داشتید خداحافظی  میکردید شنیدم که  گفتید آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. می‌توانم بپرسم یعنی چه؟ "
اوشروع به لبخند زدن کرد و گفت:
" این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده.  پدر ومادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن."
او مکثی کرد و درحالیکه سعی می‌کرد جزئیات آن رابخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت:
" وقتی که ما گفتیم آرزوی کافی را برای تومی‌کنم. ما می‌خواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می‌ماند داشته باشیم. "
سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که عنوان کرد:
" آرزوی خورشید کافی برای تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روزچقدر تیره است.
آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد.
آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگا هدارد.
آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترین ها تبدیل شوند.
آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضیباشی.
آرزوی ازدست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی.
آرزوی سلام‌های کافی برای تو می‌کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی."


بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت...




موضوع مطلب :
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 4:55 عصر :: نویسنده : Mohammad
Baby Grand Piano Music Boxes

چی کار کنم دست خودم نیست دیگه عشق این چیزام!

هر کس مثل من دیوونه ی این عکساس رو ادامه ی مطلب کلیک کنه!




موضوع مطلب :
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 4:55 عصر :: نویسنده : Mohammad

   باران قشنگی می بارید و پسر به همراه دختر مورد علاقه اش زیر باران قدم میزد و مدام از عشق خود نسبت به او حرف می زد. اما دختر بغض کرده بود. مثل این که از موضوعی ناراحت باشد. حرف های پسر به پایان رسید و دختر از او جدا شد. تمام راه به این فکر می کرد که چه جوابی به او بدهد. در دلش موافق بود و پسر این را می دانست. برای همین خوشحال تر از همیشه به خاطر افشای رازی که ماهها آن را در دلش نگه داشته بود به سمت خانه اش می رفت.

                                                ***********************

    فردا که دخترک را در دانشکده دید، دخترک به او گفت که پیشنهادش را پذیرفته است. و سپس از دانشگاه خارج شد. پسرک به قدری خوشحال بود که دیگر سر از پا نمی شناخت. روز ها با نگاههای عاشقانه ی پسر سپری می شد و برای او بهترین روز های زندگی اش بود.

    یک روز پسرک وقتی از دانشگاه خارج شد، در پیاده رو مشغول راه رفتن بود که چشمش به دخترک افتاد که وارد آزمایشگاهی شد. پسرک منتظر ماند تا دخترک از آنجا خارج شود و با او صحبت کند. وقتی چشمش به دخترک افتاد دید که چشمان دخترک پر از اشک است و اضطراب در چهره اش موج میزند. دنیا بر سر پسرک خراب شد. همه چیز را فهمیده بود. از خودش متنفر شد که به چنین انسانی عشق ورزیده است و بیشتر از همه از دخترک متنفر شد که چطور توانسته به او خیانت کند.

    روز بعد دخترک را در دانشگاه دید. از او متنفر شده بود. به سمت دخترک رفت و به رابطه اش با او پایان داد و دخترک را در میان اشک هایی که بی اختیار می باریدند تنها گذاشت.

    فردای آن روز وقتی که به دانشکده رفت دخترک را ندید. با این که خیلی از او دلگیر بود ولی با کمال تعجب احساس کرد که باز هم به دیدن او تشنه است. وقتی وارد کلاس شد دوست دخترک را دید که از بس گریسته بود چشمانش را به سختی باز نگه داشته بود. وقتی از او سراغ دخترک را گرفت باز دخترک به سختی گریست. پسرک چشمانش سیاهی رفت. پس حدسش درست بود. نفهمید که چگونه خودش را به بیمارستان رساند. دیگر او را دوست نداشت فقط می خواست از او بپرسد که چگونه توانسته به عشق او پشت کند. وقتی به اتاق او رسید، عده ای از همکلاسی هایش را دید و با کمال تعجب دریافت که آن ها او را عامل خودکشی دختر مورد علاقه اش می دانند. بدون توجه به آنها وارد اتاق شد. دخترک با دیدن او اشک از دیدگانش جاری شد. پسرک هم در حالیکه با دیدن او گریه میکرد گفت:

_فقط به من بگو چرا  به من خیانت کردی؟

_این تو بودی که منو رها کردی. فکر می کردم دوستم داری. نمیدونستم یه بیماری برات اینقدر مهمه. وقتی تا ازمایشگاه دنبالم کردی دیدمت. فهمیدم که موضوع بیماریمو فهمیدی. ولی فکر نمی کردم به خاطر این منو رها کنی!

_من..... من فکر کردم........

   ولی دیگر دیر شده بود دخترک چشمانش را بست و پسرک را در میان کوه غصه تنها گذاااااااشت......




موضوع مطلب :
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 4:16 عصر :: نویسنده : Mohammad

اگه خدا تو این دنیا یه دوست و خواهر خوب به من داده باشه همین عسله ازت ممنونم که این همه به فکر منی خواهر گلم و من این قالب و طراحی و از عسل هدیه گرفتم بازم ممنونم گلم .

 فکر نمیکردم بازم یه روزی مجبور شم برگردمو به پرشین بلاگ بازم سلام دوباره بکنم از وقتی ازدواج کردم با پرشین خداحافظی کردم با یه دهن کجی که دوران غم و غصه تموم شد و من دیگه این ورا افتابی نمیشم ولی قربون خدا برم بردمو برد و برد و اخرم دوباره برگشتیم همین جا که بازم بشه غمستان من جای که خودمو خالی کنم دوست همیشگی من دوستی که هیچ وقت وسط حرفام نمیپره و دوسم داره و همیشه برا من وقت داشته شاید یه روزم اینجا هم از دستم شاکی شه ممنون از اینکه بدون یه کلام حرف گزاشتی خودمو خالی کنم . 

اومدم اولین حرفمو تو وبلاگ جدیدم به شوهرم تقدیم کنم چون نمیتونستم به دلایلی این حرفارو رو در رو بهش بزنم .

عزیزم  موقعی که یه چیزی فقط به تو تعلق داره و میدونی مالک اول و اخرش خودتی برات با ارزشه و دوسش داری و از اینکه فقط مال تو هستش احساس غرور میکنی ولی همین که فهمیدی هر کسی از راه برسه میتونه عروسکتو بغل کنه و بوسش کنه و ازش لذت ببره دیگه مال تو نیست پس دیگه  اون حس قشنگ غرور و دوست داشتن و مالکیت از بین میره و اون عروسک دیگه اون جذابیت و زیبایی رو نداره میشه مثل بقیه چیزایی که یه روزی عادی میشن امیدوارم که منظورمو درک کنی و اگه یه روزی به کلبم سر زدی اون روز دیگه دیر نباشه زیبایی هر چیز به مالکیتشه وقتی نباشه بی ارزش میشه من دوست دارم عروسکم منحصر به خودم باشه حتی  اگه همه ی عروسکا دستمالی باشن عروسک من باید منحصر به فرد باشه چون خودم هستم .




موضوع مطلب :
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >   
 
مرداد 87 - عاشـــــــــــــــقــا نــــــــــه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن