|
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 5:14 عصر :: نویسنده : Mohammad
این آخرین تلاشمه واسه بدست آوردنت باور کن این قلبو نرو این التماس آخره چقدر می خوای تو بشکنی غرور این شکسته رو هر چی می خوای بگی بگو اما نگو به دل برو این دلو عاشقش نکن اگه من و دوست نداری راحت بگو اگه می خوای قلب منو جا بذاری دلم پر از شکایته اما صدام در نمی یاد می ترسم از دستم بری کاری ازم بر نمی یاد نرو نذار که بعد از این دنیا به عشق شک بکنه هر کی دلش جای دیگست عشق رو بخود ترک بکنه نفس زدم از تهه دل . معصومه این قلب به خدا نذار بشه محال واسش باور عشقه آدما مرگ دلم پای تو اگه ازش گذر کنی لب تر کنی رفیقتم کافی با ما سر کنی این دلو عاشقش نکن اگه من و دوست نداری راحت بگو اگه می خوای قلب منو جا بذاری موضوع مطلب :
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 5:12 عصر :: نویسنده : Mohammad
![]() هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردن و مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوی کافی برای تو میکنم." دختر جواب داد : " مامان زندگی ما با هم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم." آنها همدیگر را بوسیدند و دختررفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که میخواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمیخواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال این کار را کرد: " تا حالا با کسی خداحافظی کردید که میدانید برای آخرین بار است که او را میبینید؟ " جواب دادم : " بله کردم. منو ببخشید که فضولی میکنم چرا آخرین خداحافظی؟" او جواب داد: " من پیر وسالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی میکنه. من چالشهای زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود. " - " وقتی داشتید خداحافظی میکردید شنیدم که گفتید آرزوی کافی را برای تو میکنم. میتوانم بپرسم یعنی چه؟ " اوشروع به لبخند زدن کرد و گفت: " این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر ومادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن." او مکثی کرد و درحالیکه سعی میکرد جزئیات آن رابخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: " وقتی که ما گفتیم آرزوی کافی را برای تومیکنم. ما میخواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته میماند داشته باشیم. " سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که عنوان کرد: " آرزوی خورشید کافی برای تو میکنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روزچقدر تیره است. آرزوی باران کافی برای تو میکنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد. آرزوی شادی کافی برای تو میکنم که روحت را زنده و ابدی نگا هدارد. آرزوی رنج کافی برای تو میکنم که کوچکترین خوشیها به بزرگترین ها تبدیل شوند. آرزوی بدست آوردن کافی برای تو میکنم که با هرچه میخواهی راضیباشی. آرزوی ازدست دادن کافی برای تو میکنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی. آرزوی سلامهای کافی برای تو میکنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی." بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت... ![]() موضوع مطلب :
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 5:12 عصر :: نویسنده : Mohammad
![]() وقتی که از بالاتر به خود نگریست گویی پردهای از جلوی چشمانش کنار رفت و توانست چیزهایی را ببیند که پیش از آن نمیدید. اکنون میتوانست خود را ببیند که در جاده زندگی با سرعتی سرسام آور به سویی در حرکت است. آخر همه سعی میکردند با سرعت به آن سو حرکت کنند، سعی میکردند از یکدیگر سبقت بگیرند، بعضی میخواستند به هر قیمتی که شده زودتر برسند حتی با ممانعت از حرکت دیگران... آری همه به سویی در حرکت بودند به سویی که میگفتند انتهایش سرزمین آرزوهاست. او نیز میخواست که هرچه سریعتر به سرزمین آرزوها برسد. اماخدایا! اکنون که از بالاتر میدید، هیچ سرزمینی درکار نبود، کاش هیچ چیز نبود، آنچه میدید لزره بر اندامش میانداخت! پرتگاهی عمیق... آنقدر عمیق که انتهایش دیده نمیشد! حال از ساده لوحی خود در عجب بود، چطور توانسته بود بدون اندیشه چنین باسرعت بتازد؟ فقط با این استدلال که دیگران هم این چنین میکنند... دراین بین خود را دید که از خدا کمک میخواهد تا زودتر به سرزمین آرزوها برسد. لحظهای بعد از آنچه میدید به شگفت آمده بود! چندین فرشته از آسمان فرود آمدند و سنگهایی نوک تیز را با چنان مهارتی در مسیر اتومبیلش قرار دادند که چرخ هایش پنچرشدند و لحظاتی بعد اتومبیل او بدون هیچ آسیب دیگری در کنار جاده ایستاده بود. در این حال خود را از بالا میدید که با ایستادن اتومبیلش به بخت بدخود لعنت میفرستد، و خطاب به خدا میگوید: آخر این رسمش بود؟ من از توکمک خواستم. چرا باید این بلا سرم بیاید؟ به تو هم میتوان گفت خدا... اگر کمکم نمیکنی اقلاً مانعم نشو... اصلاً نمیتوان روی تو حساب کرد... آنهایی که سراغت را نمیگیرند کار بهتری میکنند. من هم دیگر سراغت را نمیگیرم... سپس خودش را دید که دست به کار شده تا به هر ترتیب، مجدداً همان راه را در پیش بگیرد. اکنون با دیدن این صحنهی زندگیاش از افکار و سخنان خود سخت شرمنده بود. حال میدانست که تقصیرکاری جز خودش وجود نداشته. نه تنها عقلی را که خدا به او داده بود به کارنینداخته بود، بلکه کمک مهربانانه او و فرشتگانش را این چنین قدرناشناسانه پاسخ گفته بود. در آن هنگام دریافت که چنین صحنههایی در زندگیاش به کرات تکرار شده بودند. آری ... او تقریباً همواره به سمت پرتگاه میتاخت و آن یگانهی مهربان چند تن از فرشتگانش را مأمور میکرد تا مدام مشکلاتی را در راه او بتراشند ومانع از سقوطش شوند. اگر میدانست آن مشکلات، نجات دهنده او از سقوط در پرتگاهاند برای پیش آمدن هر مشکل هزاران بار سجده میکرد و دیگر تقصیرها را برگردن حامی مهربانش نمیانداخت... موضوع مطلب :
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 5:12 عصر :: نویسنده : Mohammad
![]() آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از اوپرسید: « تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند دوست داشته باشی! » آهنگر سر به زیر آورد و گفت: « وقتی که می خواهم وسیله ای آهنی بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و میکوبم تا به شکل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه آن را کنار می گذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا! مرا در کوره های رنج قرار ده اما کنار نگذار! » ![]() موضوع مطلب :
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 5:12 عصر :: نویسنده : Mohammad
![]() هوا بدجوری توفانی بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابی مچاله شده بودند. هر دو لباس های کهنه و گشادی به تن داشتند و پشت در خانه می لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالی خودمان هم چنگی به دل نمی زد و نمی توانستم به آنها کمک کنم. می خواستم یک جوری از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهای کوچک آنها افتاد که توی دمپایی های کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوی گرم براتون درست کنم.» آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخاری نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمی نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمی دیدم که دختر کوچولو فنجان خالی را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین»؟! نگاهی به روکش نخ نمای مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه… نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روی نعلبکی آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکی اش به هم می خوره.» آنها درحالی که بسته های کاغذی را جلوی صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان های سفالی آبی رنگ را برداشتم و برای اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینی ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینی، آبگوشت، سقفی بالای سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمی، همه اینها به هم می آمدند. صندلی ها را از جلوی بخاری برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه های کوچک دمپایی را از کنار بخاری، پاک نکردم. می خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندی هستم... موضوع مطلب : |