|
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 5:12 عصر :: نویسنده : Mohammad
بر نگه سرد من به گرمی خورشید می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت تشنه این چشمه ام، چه سود خدا را شبنم جان مرا نه تاب نگاهت جز گل خشکیده ای و برق نگاهی از تو در این گوشه یادگار ندارم زان شب غمگین که از کنار تو رفتم یک نفس از دست غم قرار ندارم ای گل زیبا، بهای هستی من بود گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم گوشه تنها چه اشک ها فشاندم وان گل خشکیده را به سینه فشردم آن گل خشکیده شرح حال دلم بود از دل پر درد خویش با تو چه گویم؟ جز به تو درمان درد از که بجویم؟ من دگر آن نسیتم به خویش مخوانم من گل خشکیده ام به هیچ نیرزم عشق فریبم دهد که مهر ببندم مرگ نهیبم زند که عشق نورزم پای امید دلم اگر چه شکسته است دست تمنای جان همیشه دراز است تا نفسی می کشم ز سینه پر درد
چشم خدا بین من به روی تو باز است فریدون مشیری ) موضوع مطلب :
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 5:12 عصر :: نویسنده : Mohammad
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » . دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم» سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از
موضوع مطلب :
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 4:55 عصر :: نویسنده : Mohammad
چی کار کنم دست خودم نیست دیگه عشق این چیزام! هر کس مثل من دیوونه ی این عکساس رو ادامه ی مطلب کلیک کنه! موضوع مطلب :
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 4:55 عصر :: نویسنده : Mohammad
باران قشنگی می بارید و پسر به همراه دختر مورد علاقه اش زیر باران قدم میزد و مدام از عشق خود نسبت به او حرف می زد. اما دختر بغض کرده بود. مثل این که از موضوعی ناراحت باشد. حرف های پسر به پایان رسید و دختر از او جدا شد. تمام راه به این فکر می کرد که چه جوابی به او بدهد. در دلش موافق بود و پسر این را می دانست. برای همین خوشحال تر از همیشه به خاطر افشای رازی که ماهها آن را در دلش نگه داشته بود به سمت خانه اش می رفت. *********************** فردا که دخترک را در دانشکده دید، دخترک به او گفت که پیشنهادش را پذیرفته است. و سپس از دانشگاه خارج شد. پسرک به قدری خوشحال بود که دیگر سر از پا نمی شناخت. روز ها با نگاههای عاشقانه ی پسر سپری می شد و برای او بهترین روز های زندگی اش بود. یک روز پسرک وقتی از دانشگاه خارج شد، در پیاده رو مشغول راه رفتن بود که چشمش به دخترک افتاد که وارد آزمایشگاهی شد. پسرک منتظر ماند تا دخترک از آنجا خارج شود و با او صحبت کند. وقتی چشمش به دخترک افتاد دید که چشمان دخترک پر از اشک است و اضطراب در چهره اش موج میزند. دنیا بر سر پسرک خراب شد. همه چیز را فهمیده بود. از خودش متنفر شد که به چنین انسانی عشق ورزیده است و بیشتر از همه از دخترک متنفر شد که چطور توانسته به او خیانت کند. روز بعد دخترک را در دانشگاه دید. از او متنفر شده بود. به سمت دخترک رفت و به رابطه اش با او پایان داد و دخترک را در میان اشک هایی که بی اختیار می باریدند تنها گذاشت. فردای آن روز وقتی که به دانشکده رفت دخترک را ندید. با این که خیلی از او دلگیر بود ولی با کمال تعجب احساس کرد که باز هم به دیدن او تشنه است. وقتی وارد کلاس شد دوست دخترک را دید که از بس گریسته بود چشمانش را به سختی باز نگه داشته بود. وقتی از او سراغ دخترک را گرفت باز دخترک به سختی گریست. پسرک چشمانش سیاهی رفت. پس حدسش درست بود. نفهمید که چگونه خودش را به بیمارستان رساند. دیگر او را دوست نداشت فقط می خواست از او بپرسد که چگونه توانسته به عشق او پشت کند. وقتی به اتاق او رسید، عده ای از همکلاسی هایش را دید و با کمال تعجب دریافت که آن ها او را عامل خودکشی دختر مورد علاقه اش می دانند. بدون توجه به آنها وارد اتاق شد. دخترک با دیدن او اشک از دیدگانش جاری شد. پسرک هم در حالیکه با دیدن او گریه میکرد گفت: _فقط به من بگو چرا به من خیانت کردی؟ _این تو بودی که منو رها کردی. فکر می کردم دوستم داری. نمیدونستم یه بیماری برات اینقدر مهمه. وقتی تا ازمایشگاه دنبالم کردی دیدمت. فهمیدم که موضوع بیماریمو فهمیدی. ولی فکر نمی کردم به خاطر این منو رها کنی! _من..... من فکر کردم........ ولی دیگر دیر شده بود دخترک چشمانش را بست و پسرک را در میان کوه غصه تنها گذاااااااشت...... موضوع مطلب :
چهارشنبه 87 مرداد 2 :: 4:16 عصر :: نویسنده : Mohammad
با صدایی دیگر شوهرک ذوقی کرد، زن گفت: "کو زنِ تو؟
زن دستش خشکید، موضوع مطلب : |